روشی ابتکاری برای حفظ قرآن (شماره 5)
این درس پنجم از سلسله درس های حفظ قرآن بدون معلم است که آن را به درس عملی اختصاص داده ایم تا یاد بگیریم که چگونه به راحتی و آسانی می توانیم یک سوره ی بلند از قرآن را حفظ کنیم. بیایید این مرحله را با هم آغاز کنیم:
الله سبحانه و تعالی در کتاب استوارش می فرماید: (لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثًا يُفْتَرَى وَلَكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ) [سورة يوسف: آية 111]{ به راستى در سرگذشت آنان براى خردمندان عبرتى است، سخنى نيست كه به دروغ ساخته شده باشد بلكه تصديق آنچه [از كتابهايى] است كه پيش از آن بوده و روشنگر همه چيز و براى مردمى كه ايمان مىآورند رهنمود و رحمتى است} پس اگر بخواهید هر داستانی از بین داستانهای قرآن را حفظ کنید، باید آن را به خوبی درک کنید و عبرت ها و پند ها را از آن استخراج نمایید و آنگاه حفظ را شروع کنید تا بتوانید داستان را به سهولت حفظ نمایید. این داستان به حق، یکی از داستانهای شگفت انگیز قرآن، یعنی سوره ی یوسف است. .. خوب به یاد دارم که چگونه این سوره اولین ایستگاه سفرم در راه حفظ کتاب خداوند بود، زیرا یکی از مهم ترین چیزها این است که حفظ چیزی را شروع کنید که دوست دارید و توجه شما را به خود جلب می کند، تا از کار خود لذت واقعی ببرید، نه اینکه با ترتیب مشخصی حفظ را آغاز نمایید، زیرا هدف تنها رضایت الله تعالی و حفظ پایدار کل یا قسمتی از قرآن است، نه فقط حفظ پی در پی، و اگر شما فقط یک سوره را با تدبر حفظ کنید و نیتتان تنها رضایت الله تعالی باشد، بسیار از این بهتر است که کل قرآن را فقط به خاطر حفظ ، یا به خاطر اینکه مردم به شما حافظ بگویند،به خاطر بسپارید!
به همین دلیل روش من در حفظ اینگونه بود، و نتیجه هم این بود که آنچه را که حفظ می کردم، اگر دوره هم نمی کردم برای مدت طولانی در خاطرم می ماند! من همه چیز را می گذاشتم و با کتاب خدا می نشستم تا آن را حفظ کنم و لذت بسیار عظیمی را در ترتیل و گوش دادن به قرآن و معانی آن که لبّ همه چیز را در بر دارد، می بردم.
اکنون حفظ سوره ی یوسف عليه السلام، را با هم امتحان می کنیم. امّا قبل از شروع این کار لازم است این سوره را بر حسب اتفاقاتی که در آن خواهد افتاد، به چند تکه یا مقطع تقسیم کنیم، و بعد هر قسمت را به طور جداگانه حفظ نماییم و سپس این مقطع های گسسته را به هم وصل نماییم تا بدون زحمت چندان زیادی، سوره را به خاطر بسپاریم.
خواننده ی عزیز، اینک شما را در انتخاب مقطع ها یا قسمت هایی از سوره که با قدرت حفظ تان متناسب است، آزاد می گذارم ،تا مقطع هایی که انتخاب می کنید بسته به توان خودتان بزرگ یا کوچک باشد . بنده ایده ای از این قصه و حوادث عبرت آموز به دست شما می دهم تا به همراه من از رویدادها و موقعیت های درون داستان متأثر شوید که نفحاتی از این سوره ی عظیم هستند .
أحسن القصص(بهترین داستانها):
با اینکه داستانهای پیامبران در قرآن در ضمن آیات سوره ها می آیند، امّا قرآن کریم این داستان را به دلیل اهمیت بسیار، پند ها و عبرت ها و فوایدی که به ما ارزانی می دارد، در یک سوره ی کامل آورده است. از این رو می بینیم که الله تعالی حبیبش جناب محمد رسول الله صلی الله علیه و سلم را مخاطب قرار داده و می فرماید: (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَذَا الْقُرْآَنَ وَإِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ){ ما نيكوترين سرگذشت را به موجب اين قرآن كه به تو وحى كرديم بر تو حكايت مىكنيم و تو قطعا پيش از آن از بىخبران بودى } [يوسف: 3]. در این قصه یوسف علیه السلام خوابی می بیند،و بعد از آن خواب به پدرش می گوید: : (إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ * قَالَ يَا بُنَيَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْدًا إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ){ [ياد كن] زمانى را كه يوسف به پدرش گفت اى پدر من [در خواب] يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم ديدم [آنها] براى من سجده مىكنند (4) [يعقوب] گفت اى پسرك من خوابت را براى برادرانت بازگو مكن كه براى تو نيرنگى مىانديشند زيرا شيطان براى آدمى دشمنى آشكار است (5)} [يوسف: 4-5]. پدر پسرانش را به خوبی می شناسد، و این را هم می داند که یوسف بهترین آنهاست و آنان از این موضوع خوشحال نیستند، به همین دلیل به او می گوید که از این خواب چیزی برای برادرانش بازگو نکند، زیرا از این می ترسد که بلایی بر سر یوسف بیاورند.
برادران یوسف:
یوسف برادرانی داشت که به منزلت او نزد پدر حسودی می کردند، و می خواستند بین او و پدر جدایی افکنند و همیشه سعی در توطئه علیه یوسف داشتند زیرا پدرشان او را بسیار دوست می داشت. یک بار با هم گرد آمدند و تصمیم گرفتند که یوسف را به چاه بیندازند. که با این کار (به خیال خودشان) از شر یوسف خلاص شوند و محبت پدرشان یعقوب پیامبر(علیه السلام) را به طرف خود جلب نمایند به این ترتیب با این نیرنگ به نزد پدر آمدند و گفتند: : (قَالُوا يَا أَبَانَا مَا لَكَ لَا تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ * أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ * قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ * قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ){ گفتند اى پدر تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمىدانى در حالى كه ما خيرخواه او هستيم (11) فردا او را با ما بفرست تا [در چمن] بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود (12) گفت اينكه او را ببريد سخت مرا اندوهگين مىكند و مىترسم از او غافل شويد و گرگ او را بخورد (13) گفتند اگر گرگ او را بخورد با اينكه ما گروهى نيرومند هستيم در آن صورت ما قطعا [مردمى] بىمقدار خواهيم بود (14)} [يوسف: 11-14]. البته آنان به پدر دروغ می گفتند به همین دلیل هم بعد از مدتی دروغشان آشکار می شود.
آنها یوسف را می برند و پدر با این کار آنان موافقت می کند . او را به جایی دور می برند که چاهی دارد، سپس با حیله یوسف را به چاه می اندازند و با شتاب به طرف خانه می روند! امّا قبل از این کار پیراهن یوسف را از او گرفته به خون آغشته کرده بودند ، سپس گریه کنان نزد پدر بازگشتند و گفتند:
(وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ * قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ * وَجَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ){ و شامگاهان گريان نزد پدر خود [باز] آمدند (16) گفتند اى پدر ما رفتيم مسابقه دهيم و يوسف را پيش كالاى خود نهاديم آنگاه گرگ او را خورد ولى تو ما را هر چند راستگو باشيم باور نمىدارى (17) و پيراهنش را [آغشته] به خونى دروغين آوردند [يعقوب] گفت [نه] بلكه نفس شما كارى [بد] را براى شما آراسته است اينك صبرى نيكو [براى من بهتر است] و بر آنچه توصيف مىكنيد خدا يارىده است (18)}[يوسف: 16-18]. در اینجا ملاحظه می کنیم که چگونه پدرشان سیدنا یعقوب علیه السلام بر این مصیبت صبر می فرمایند و کار خود را به الله تعالی وا می گذارند ما نیز باید مانند آن حضرت بر بلا ها و مصائب شکیبا باشیم و کار خود را به الله تعالی بسپاریم و در تمام کارهایمان و تمام زندگیمان جز خدا به هیچ چیز دیگری پناه نبریم.
سرنوشت یوسف چه می شود؟
الله تعالی با یوسف علیه السلام بود و هرگز او را تنها نگذاشت زیرا او کودکی با ایمان بود و تقوای خدا داشت و نافرمانی او را انجام نمی داد به همین دلیل الله تعالی در درون چاه جایی را برایش آماده فرموده بود که ترسی نداشته باشد و او را از هر گونه آزار احتمالی دور فرمود.
یوسف در چاه نشسته بود و منتظر بود که کسی بیاید و او را نجات دهد تا اینکه بالاخره قافله ای از راه رسید و نوکرشان را فرستادند تا برایشان از چاه آب بکشد، و هنگامی سطل آب را با ریسمان به داخل چاه انداخت یوسف خود را به آن آویزان کرد، و با آن بالا رفت، غلام او را دید و با عجله گفت: کودکی پیدا کردم !! سپس یکی از تاجران همراه قافله او را به مصر برد و او را برای فروش در بازار عرضه کرد، یکی از فرماندهان که همان عزیز مصر بود آمد و او را با قیمتی ارزان، یعنی تنها چند درهم، خرید! (وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ * وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا){ و او را به بهاى ناچيزى چند درهم فروختند و در آن بىرغبت بودند (20) و آن كس كه او را از مصر خريده بود به همسرش گفت نيكش بدار شايد به حال ما سود بخشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم و بدين گونه ما يوسف را در آن سرزمين مكانت بخشيديم تا به او تاويل خوابها را بياموزيم و خدا بر كار خويش چيره است ولى بيشتر مردم نمىدانند (21)} [يوسف: 20-21].
و اکنون سفری جدید آغاز می شود.
عزیز مصر، یوسف کوچک را خرید و او را به خوبی تربیت نمود و همیشه به همسر خود می گفت: به این بچه احترام بگذار زیرا کودک خوبی است. یوسف کم کم داشت رشد می کرد و بزرگ می شد ، و روز به روز بر زیبایی و دانش و حکمتش افزوده می گشت. خداوند این مرحله از زندگی یوسف علیه السلام را چنین بیان می فرماید: (وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آَتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ) [يوسف: 22]. {و چون به حد رشد رسيد او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مىدهيم (22)}
امّا در این مرحله رنج هایی که خداوند برای سیدنا یوسف علیه السلام مقدر فرموده بود نیز وجود دارد ، زن عزیز مصر از یوسف خوشش آمده بود، ومی خواست که با او عمل فحشا انجام دهد ، امّا یوسف علیه السلام درخواست او را رد کرده می فرمود: سرورم عزیز مصر مرا بسیار گرامی داشته، و من از الله تعالی می ترسم، چگونه کاری انجام دهم که الله را به خشم آورد؟ بر هر مسلمانی که محبت خداوند را دارد نیز لازم است که از گناهانی که خداوند را ناراضی و خشمگین می کند، دوری کند و در حالت خوف همیشگی از الله تعالی باشد زیرا الله تعالی هر جا که باشیم، ما را می بیند. به همین دلیل یوسف علیه السلام فرمود: (....قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ){ ....[يوسف] گفت پناه بر خدا او آقاى من است به من جاى نيكو داده است قطعا ستمكاران رستگار نمىشوند (23) }[يوسف:23].
در آن زمان به سرور و آقا، یا فرمانده، «ربّ» می گفتند.
یوسف وارد زندان می شود:
زن عزیز از دست یوسف عصبانی شده بود و تلاش کرد که به زور به او نزدیک شود و او را به آنچه می خواهد مجبور نماید امّا باز هم حضرت یوسف خواسته ی او را رد فرمود و از دست او پا به فرار گذاشت، آن زن نیز پیراهن او را از پشت کشید، که در اثر آن، پیراهن یوسف پاره شد.
در این هنگام ناگهان عزیز مصر سر می رسد و زنش پیشدستی می کند و به او می گوید: این پسره یوسف سعی داشت به من تجاوز کند!! یوسف در جواب می فرماید: او از من می خواست که با او عمل بی عفتی انجام دهم ، امّا من از دستش گریختم ، او پیراهنم را کشید که پاره شد.
فرد حکیمی به عنوان شاهد از نزدیکان آن زن می آید و بین آنان داوری می کند و می گوید: اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده باشد، معنایش این است که یوسف خواسته به او نزدیک شود و او از دستش فرار کرده، امّا اگر پیراهن یوسف از عقب پاره شده باشد، به این معنا خواهد بود که یوسف از او فرار می کرده و او یوسف را دنبال می کرده، و خواسته به یوسف دست درازی کند، در نتیجه پیراهنش را از عقب کشیده و پاره کرده است.
به این ترتیب عزیز مصر، پیراهن یوسف را بررسی می کند تا بداند از عقب پاره شده یا از جلو. بالاخره برای او ثابت می گردد که یوسف از اتهامی که زنش به او زده بود پاک و مبراست و تمام کلماتی که بر زبان آورده درست است. در نتیجه زنش را به خاطر کاری که در حق یوسف کرده، توبیخ می کند و از او می خواهد که از این کار بدش توبه کند. امّا ماجرا در شهر پیچیده بود و زنان در باره ی زن عزیز و عشق او به یوسف گفتگو می کردند و کار او را اشتباه، می دانستند.
زن عزیز مصر، زنان شهر را جمع کرد و به هر کدام چاقویی داد و بعد به یوسف گفت در برابرشان ظاهر شو، آن زنان هنگامی که جمال یوسف را دیدند به حدی غرق تماشای صورت بی نهایت زیبای او شدند که بدون اینکه متوجه شوند( به جای میوه) دست هایشان را بریدند ! و می گفتند: این (زیبا روی) انسان نیست بلکه فرشته ای بزرگوار است. در این هنگام زن عزیز به آن زنان گفت: این همان یوسفی است که مرا به خاطرش ملامت و سرزنش می کردید، و اگر آنچه من می گویم انجام ندهد، او را وارد زندان خواهم کرد.
یوسف خوابها را تعبیر می کند.
به همین دلیل عزیز مصر به این نتیجه رسید که یوسف را زندانی کند تا این فتنه بخوابد و شایعات و حرف و حدیث های زنان شهر به پایان برسد. شاید ما تعجب کنیم که یوسف علیه السلام زندان را بر ارتکاب معصیت الله تعالی، ترجیح داد!!! و فرمود: (قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الْجَاهِلِينَ * فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ){ [يوسف] گفت پروردگارا زندان براى من دوستداشتنىتر است از آنچه مرا به آن مىخوانند و اگر نيرنگ آنان را از من بازنگردانى به سوى آنان خواهم گراييد و از [جمله] نادانان خواهم شد (33) پس پروردگارش [دعاى] او را اجابت كرد و نيرنگ آنان را از او بگردانيد آرى او شنواى داناست (34)} [يوسف: 33-34]. یوسف وارد زندان می شود و خداوند چنین اراده می کند که او در زندان با دو جوان دیدار کند ؛ یکی می گوید من خوابی دیده ام و می خواهم تعبیرش را بپرسم. من در خواب دیدم که برای درست کردن شراب از انگور آب می گرفتم. یوسف می فرماید: تفسیر و تعبیر این خواب این است که تو شراب را حمل کرده از آن به سرورت خواهی داد و این اتفاق در آینده برای تو خواهد افتاد ، امّا تو زنده خواهی ماند و از تو می خواهم که داستان مرا پیش سرورت بازگو کنی. مرد جوان دوم می گوید : من هم خوابی دیده ام و می خواهم تعبیرش را بپرسم من در خواب دیدم که ایستاده بودم و نان بر سرداشتم و پرندگان می آمدند و از آن نان می خوردند یوسف علیه السلام درجوابش می گوید: تعبیر این خواب این است که تو به دار آویخته و مصلوب خواهی شد و خواهی مرد و پرندگان خواهند آمد و از گوشت سرت خواهند خورد!
هردو جوان از زندان بیرون می آیند و دقیقاً همان چیزی که یوسف فرموده بود اتفاق افتاد دومی مصلوب شد امّا مرد اوّلی مسئول بردن شراب برای سرورش شد و به او شراب نوشاند امّا از یاد برد که ماجرای یوسف را برای سرورش تعریف کند.
پادشاه خوابی می بیند.
از طرف دیگر، پادشاه مصر خوابی می بیند و روز بعد پیش وزیرانش می رود و تعبیر خوابش را جویا می شود و می گوید: در خواب هفت گاو فربه و چاق و بزرگ و هفت گاو لاغر و ضعیف و هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه ی خشک دیده ام. و سپس پادشاه تعبیر خوابش را می خواهد و دستور می دهد که کسانی را که تعبیر خواب می دانند در خدمتش حاضر کنند، آنان در جواب او گفتند: ما خود تعبیرخواب نمی دانیم اما دنبال کسی را برایت جستجو خواهیم کرد که این علم را بداند و بتواند این خواب را تعبیر کند. (وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ){ و پادشاه [مصر] گفت من [در خواب] ديدم هفت گاو فربه است كه هفت [گاو] لاغر آنها را مىخورند و هفتخوشه سبز و [هفتخوشه] خشگيده ديگر اى سران قوم اگر خواب تعبير مىكنيد در باره این خواب به من نظر دهيد (43)} [يوسف: 43].
سپس جوانی که با یوسف در زندان بود، می آید و به یاد می آورد که یوسف می تواند این خواب را تعبیر کند امّا یوسف خود در زندان است، پس چه باید کرد؟ جوان به قصر پادشاه رفت و به آنان خبر داد که مردی هست که می تواند این خواب را تعبیر کند ، نام او یوسف است امّا اکنون در زندان است ، ناآ
آنان نیز پیشش رفتند و موضوع را به او خبر دادند و از او خواستند که خواب پادشاه را تعبیر کند.
یوسف خواب را تعبیر می کند.
یوسف علیه السلام به آنان گفت: تعبیر خواب، این است : هفت گاو فربه، کنایه از این است که هفت سال پر برکت در پیش است که در آن محصول گندم بسیارزیاد خواهد بود و هفت گاو لاغر نیز کنایه از این که هفت سال قحطی و خشک سالی خواهد آمد و محصول بسیار کمی به دست خواهد آمد.
امّا بعد از آن هفت سال نیز چندین سال باران خواهد بارید و دوباره گیاهان خواهند رویید و دوران گرسنگی به سر خواهد رسید. خداوند در باره ی این موضوع می فرمایند: :(قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَبًا فَمَا حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ * ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ سَبْعٌ شِدَادٌ يَأْكُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ * ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَفِيهِ يَعْصِرُونَ){ گفت هفتسال پى در پى مىكاريد و آنچه را درويديد جز اندكى را كه مىخوريد در خوشهاش واگذاريد (47) آنگاه پس از آن هفتسال سخت مىآيد كه آنچه را براى آن [سالها] از پيش نهادهايد جز اندكى را كه ذخيره مىكنيد همه را خواهند خورد (48) آنگاه پس از آن سالى فرا مىرسد كه به مردم در آن [سال] باران مىرسد و در آن آب ميوه مىگيرند (49)} [يوسف: 47-49].
پادشاه از این تعبیر بسیار شگفت زده و خوشحال شد، و در هفت سال پر آب، برای آماده شدن برای خشکسالی سالهای بعد، مشغول جمع آوری و ذخیره سازی گندم در سیلوها و انبارها ی غله گردید.
حق آشکار می شود.
به این ترتیب پادشاه دستور داد که یوسف را پیش وی بیاورند، امّا یوسف اظهار داشت تا زمانی که که پاکی او از تهمتی که به خاطرش به زندان افتاده، و اینکه همسر عزیز مصر از او درخواست عمل نامشروع کرده و هر گز او قصد چنین عملی را نداشته، ثابت نشود ،این درخواست را نخواهد پذیرفت. در این موقعیت بود، که زن عزیز مصر آمد و گفت : اکنون حقیقت را می گویم بدون شک یوسف از تهمتی که به خاطر آن به زندان افتاده، پاک است و این من بودم که از او خواستم مرا در اختیار خود بگیرد، امّا او نپذیرفت و هیچ کاری که موجب خشم خدا شود، انجام نداد. در اینجا قرآن کریم با شیوه ای بسیار بلیغ و عالی از زبان زن عزیز مصر، برائت و پاکی سیدنا یوسف علیه السلام را بیان می فرماید و می گوید: (قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الْآَنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ * ذَلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ) {همسر عزيز گفت اكنون حقيقت آشكار شد من [بودم كه] از او كام خواستم و بىشك او از راستگويان است (51) [يوسف گفت] اين [درخواست اعاده حيثيت] براى آن بود كه [عزيز] بداند من در نهان به او خيانت نكردم و خدا نيرنگ خائنان را به جايى نمىرساند (52)}[يوسف: 51-52].
اینگونه حقیقت آشکار گشت و زن عزیز مصر به حقیقت اعتراف نمود که خودش خواسته است با یوسف عمل ناشایت فحشا انجام دهد که خداوند را به خشم می آورد، اینجا وقتی که برائت یوسف به اثبات رسید، پادشاه دانست که او جوانی راستگو، پاک و با ایمان است و کسی را دنبال یوسف فرستاد تا او را بیاورد . وقتی که یوسف نزد پادشاه حاضر شد، پادشاه به او گفت: تو امروز دیگر قدرتمند شده ای و هرچه بخواهی به تو خواهیم داد و به تو اعتماد خواهیم نمود. یوسف چنین جواب می دهد: من دانش بسیار عظیمی در اداره ی امور مالی و محاسباتی دارم، پس از شما می خواهم که مرا به به این مقام منصوب کنید ، از این رو در زمان سیدنا یوسف مصر در اوج پیشرفت قرار گرفت و ثروتمندتر و قوی تر گشت.
الله سبحانه و تعالی این درباره چنین می فرمایند: (وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلَا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ){ و بدين گونه يوسف را در سرزمين [مصر] قدرت داديم كه در آن هر جا كه مى خواست سكونت مىكرد هر كه را بخواهيم به رحمت خود مىرسانيم و اجر نيكوكاران را تباه نمىسازيم (56)} [يوسف: 56].
هفت سال گرسنگی
هفت سال قحطی فرا رسید، و سال های خیر و پر آبی به پایان آمد، وهفت سال خشک شروع شد و مردم به پادشاه مصر پناه می بردند تا برای غذا به آنان گندم بدهد. پادشاه نیز این مأموریت را به سیدنا یوسف علیه السلام سپرده بود، او مسئول توزیع گندم بین مردم نواحی مختلف بود.
دامنه ی این گرسنگی به شهر سیدنا یعقوب عليه السلام پدر یوسف هم رسیده بود، او نیز فرزندانش یعنی برادران یوسف را برای آوردن گندم، به مصر فرستاد.
آنان نیز برای آوردن گندم به نزد سیدنا یوسف رفتند، امّا خود نمی دانستند که او برادر خودشان یوسف است، بلکه خیال آنان این بود که شاید کسی او را به بردگی برده، به غلامی خود پذیرفته باشد. آنان هرگز تصور نمی کردند که یوسف عزیز مصر شده باشد و مسئول توزیع گندم گردد و کنترل تمام دارایی ها و خزانه ی اموال دولت در دست او باشد. الله تعالی در باره ی این مرحله از زندگی یوسف علیه السلام می فرماید: (وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلَا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ * وَلَأَجْرُ الْآَخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آَمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ) [يوسف: 56-57]{ و بدين گونه يوسف را در سرزمين [مصر] قدرت داديم كه در آن هر جا كه مى خواست سكونت مىكرد هر كه را بخواهيم به رحمتخود مىرسانيم و اجر نيكوكاران را تباه نمىسازيم (56) و البته اجر آخرت براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى مىنمودند بهتر است (57)}. بدین ترتیب خداوند یوسف را چنان قدرتمند و ثروتمند گردانید که هرکاری که می خواست، می توانست انجام دهد و با آزادی کامل به هرجا اراده می کرد می رفت و این تفضل الهی بر سیدنا یوسف بود زیرا او بر آزار برادرانش صبر و تحمل بسیار نموده بود.
برادران یوسف می آیند.
برادران یوسف پیش او رفتند بدون اینکه او را بشناسند، امّا یوسف آنان را شناخت!! او به آنان گفت: چقدر گندم لازم دارید؟ آنها جواب دادند: مقداری که برای ما ، پدرمان و برادر کوچکمان که نزد پدرمان مانده، کافی باشد. یوسف فرمود: پس چرا برادر کوچکتان را نیاورده اید؟ گفتند: پدرم بسیار دلبسته ی اوست و هیچوقت از او جدا نمی شود. یوسف جواب داد: آنچه را می خواهید به شما می دهم امّا به شرط اینکه برادر کوچکتان را هم که نزد پدرتان مانده،اینجا پیش من بیاورید. الله تعالی می فرماید: (قَالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَلَا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ * فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلَا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَلَا تَقْرَبُونِ * قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ){ گفت برادر پدرى خود را نزد من آوريد مگر نمىبينيد كه من پيمانه را تمام مىدهم و من بهترين ميزبانانم (59) پس اگر او را نزد من نياورديد براى شما نزد من پيمانهاى نيست و به من نزديك نشويد (60) گفتند او را از پدرش با ترفند ، خواهيم خواست و محققا اين كار را خواهيم كرد (61)} [يوسف: 59-61].
خداوند بهترین حافظ و نگاهبان است.
آنان پیش پدر بر گشتند و به او گفتند: پدرجان از تو می خواهیم که برادر کوچکمان را با ما بفرستی زیرا عزیز مصر نگذاشت که سهم گندم مان را با خود بیاوریم ، او می خواهد برادر کوچکمان را هم با خود پیش او ببریم. پدرشان فرمود: آیا از من می خواهید او را با شما بفرستم و شما همان کاری که با یوسف کردید با او بکنید؟ پس(فالله خيرٌ حافظاً وهو أرحم الراحمين){ پس خدا بهترين نگهبان است و اوست مهربانترين مهربانان }!!!
آنها جواب دادند: پدرجان حتماً او را پیش تو باز خواهیم گرداند و هیچ گزندی به او نخواهیم رساند فقط او را با خود می بریم و گندم را می آوریم و بر می گردیم. او فرمود:هرگز او را با شما نخواهم فرستاد مگر اینکه به خدا قسم بخورید که او را به من باز خواهید گرداند و در برابر خداوند عهد و پیمان بدهید که او را حتماً بر خواهید گرداند مگر اتفاقی خارج از اراده ی شما رخ دهد.
بدین ترتیب برادران یوسف قسم می خورند که هیچ گزند و آزاری به برادر کوچکشان نرسانند و به محض دریافت گندم از مصر او را بر گردانند. الله تعالی در این باره فرموده است: (وَقَالَ يَا بَنِيَّ لَا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ){ گفت اى پسران من [همه] از يك دروازه [به شهر] در نياييد بلكه از دروازههاى مختلف وارد شويد و من [با اين سفارش] چيزى از [قضاى] خدا را از شما دور نمىتوانم داشت فرمان جز براى خدا نيست بر او توكل كردم و توكلكنندگان بايد بر او توكل كنند } [يوسف: 67].
یک بار دیگر بر می گردند.
برادران یوسف به طرف مصر به راه می افتند و برادر کوچکشان را با خود همراه می برند، و تمام سعی و تلاش خود را برای مراقبت از او به کار می گیرند تا به بارگاه عزیز مصر «یوسف» رسیده در خدمتش حاضر شوند. به حضور او رسیدند در حالی که برادر کوچکشان را که کودکی خوش قلب بود و نمی خواست برای کسی آزاری داشته باشد، همراهشان آورده بودند. او با برادران دیگرش تفاوت داشت . به همین دلیل یعقوب بعد از رفتن یوسف او را بسیار به خود نزدیک می نمود و به او محبت می کرد.
یوسف علیه السلام می خواست به برادرانش نگوید که او همان یوسف است، و برای آنان همانطور ناشناس بماند. امّا برادر کوچکش را صدا زد و گفت، نترس، من همان یوسف برادر تو هستم، که با این گفته برادرش بسیار خوشحال شد ، اما یوسف به او فرمود به برادرانت این خبر را نده، من حیله ی ساده ای را برای نگه داشتن تو پیش خودم به کار خواهم بست ، بدون اینکه آنان بفهمند. خداوند در این آیه ما را از این ماجرا باخبر می فرماید: (وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ آَوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ){ هنگامى كه بر يوسف وارد شدند برادرش [بنيامين] را نزد خود جاى داد [و] گفت من برادر تو هستم بنابراين از آنچه [برادران] مىكردند غمگين مباش (69)} [يوسف: 69]. بدین ترتیب برادرش را مورد احترام قرار داد و او را با خود به داخل قصر برد بدون اینکه دیگر برادران بفهمند و به برادرش گفت که از اتفاقاتی که می افتد ناراحت و نگران نباشد. او خواست با حیله ای ساده برادرش را در آنجا نگه دارد.
پیمانه ی پادشاه
یوسف علیه السلام به غلامان خود فرموده بود که پیمانه ی گندم پادشاه را در وسایل برادر کوچکش قرار دهند. و سپس اعلام کنند که این پیمانه دزدیده شده است ، و دنبالش بگردند.! سپس غلامان پادشاه شروع به گشتن به دنبال آن پیمانه در بین وسایل برادران یوسف کردند که ناگهان همان پیمانه را از بین وسایل برادر کوچکشان پیدا کردند. در این حال غلامان یوسف اعلام کردند که برادر کوچک اینان پیمانه ی پادشاه را دزدیده است و باید وارد زندان شود.
برادران یوسف در جواب می گویند: ما برای دزدی به اینجا نیامده ایم. امّا این نوجوان کوچک دزدی کرده ولی باید ما او را پیش پدرش برگردانیم چون بسیار ناراحت خواهد شد. یوسف در جوابشان می گوید: کسی که دزدی کرده باید زندانی شود و من او را با شما نخواهم فرستاد.آنان گفتند: جناب عزیز! برادرمان پدر پیری دارد که ما نمی توانیم بدون این پسر پیش او بازگردیم، آنان بسیار به یوسف التماس نمودند، امّا او نپذیرفت که برادر کوچکشان را با آنان بفرستد و او را در قصر نگه داشت و اکرام نمود و از او درباره ی احوال پدرش یعقوب می پرسید. الله تعالی می فرماید: (قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَيْخًا كَبِيرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ * قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ){ گفتند اى عزيز او پدرى پير سالخورده دارد بنابراين يكى از ما را به جاى او بگير كه ما تو را از نيكوكاران مىبينيم (78)} [يوسف: 79]
حیرت برادران یوسف
برادران یوسف در برابر این کار او درمانده شدند و نمی دانستند چه کنند چون با پدرشان عهد بسته بودند و سوگند خورده بودند که فرزند کوچکش را به او بازخواهند گرداند. به همین علت برادر بزرگشان گفت: به سوی پدر باز گردید و به او بگویید که فرزندت دزدی کرده و ما راست می گوییم.
در اینجا کتاب خدا این موقعیت دشوار را چنین بازگو می فرماید: (....قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ * ارْجِعُوا إِلَى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ){.... بزرگشان گفت مگر نمىدانيد كه پدرتان با نام خدا پيمانى استوار از شما گرفته است و قبلا [هم] در باره يوسف تقصير كرديد هرگز از اين سرزمين نمىروم تا پدرم به من اجازه دهد يا خدا در حق من داورى كند و او بهترين داوران است (80) پيش پدرتان بازگرديد و بگوييد اى پدر پسرت دزدى كرده و ما جز آنچه مىدانيم گواهى نمىدهيم و ما نگهبان غيب نبوديم (81)} [يوسف: 80-81].
فرزندان پیش پدر باز می گردند
بدین ترتیب برادران یوسف به خدمت پدرشان یعقوب بر می گردند و ماجرایی را که پیش آمده برایش بازگو می کنند و می گویند که برادر کوچکشان دزدی کرده و اکنون در زندان عزیز مصر است! در اینجا حزن و اندوه پدر شدت می گیرد و می فرماید، حتماً شما کار بدی کرده اید من نیز صبر خواهم نمود تا خداوند او و یوسف را به من بازگرداند : (قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ){ يعقوب] گفت [چنين نيست] بلكه نفس شما امرى [نادرست] را براى شما آراسته است پس [صبر من] صبرى نيكوست اميد كه خدا همه آنان را به سوى من [باز] آورد كه او داناى حكيم است (83)} [يوسف: 83].
یعقوب علیه السلام برای دو فرزندش بسیار اندوهگین می شود و در چنین شرایطی راهی جز پناه بردن به الله تعالی برایش باقی نمی ماند.سپس از آنها دور می شود و می فرماید: (يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ)( اى افسوس برای يوسف) و این جمله را تکرار می کند و برای یوسف و برادرش و اینکه چرا آنان را با برادرانشان فرستاده تاسف می خورد و ناله سر می دهد.
یعقوب بیناییش را از دست می دهد!
حضرت یعقوب (علیه الصلاة و السلام) از شدت غم و ناراحتی برای فرزندانش بینایی دو چشمش را از دست می دهد، فرزندان سعی می کنند که اندوهش را کمتر کنند امّا اندوه او برای از دست دادن عزیز ترین چیز زندگیش یعنی دو فرزندش بیشتر و بیشتر می شود. آنان به او می گویند: این همه در باره ی یوسف فکر نکنید، زیرا تاثیر بسیار بدی بر سلامتیتان می گذارد. امّا او از اندوه خود به بارگاه الله تعالی شکایت می کند که قرآن درباره ی گفتگوی یعقوب با پروردگار و در خواست کمک از او سخن می گوید: (قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ) {گفت: من شكايت غم و اندوه خود را پيش خدا مىبرم و از [عنايت] خدا چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد (86)}[يوسف: 86].
کلمه ی (بثّ ) در آیه به معنای شدت غم و اندوه است. بیایید با هم تأملی در این سخن جالب حضرت یعقوب بنماییم که در اوج غم و اندوه، امید به الله تعالی را اصلاً از دست نداده بلکه می فرمایند: (وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ) یعنی اینکه من مطمئن هستم که خداوند به زودی آنها را به من بر خواهد گرداند!!! این است صبر انبیاء علیهم السلام، پس امروز صبر و تحمل ما کجا رفته و چرا از آنان پیروی نمی کنیم؟
آیا ما نیز توان چنین صبری را داریم؟ آیا هر مصیبتی که به ما برسد داستان یوسف و حزن سیدنا یعقوب برای فرزندانش را به یاد می آوریم که چگونه در اثر آن حتی بیناییش را از داست داد اما باز هم امید به خدا را از دست نداد، چگونه نا امید شود درحالیکه یقین دارد که خداوند ارحم الراحمین است؟
سپس سیدنا یعقوب علیه السلام این توکل و اعتماد به خدا را به طور عملی اجرا می فرماید و به فرزندانش می گوید: بروید و یوسف و برادرش را جستجو کنید و از رحمت الله نا امید نباشید. بیایید این فرموده را باز خوانیم، البته از زبان قرآن عظیم: (يَا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلَا تَيْئَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ){ اى پسران من برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمتخدا نوميد مباشيد زيرا جز گروه كافران كسى از رحمتخدا نوميد نمىشود } [يوسف: 87]. اینچنین سرورمان یعقوب علیه السلام از پسرانش خواست که در هر جا که می روند بدون عجله بلکه با آرامش و سکوت دنبال یوسف و برادرش بگردند و امید به الله تعالی را از دست ندهند.
برادران دوباره به مصر می روند
برادران یوسف به خاطر پدرشان بسیار اندوهگین می شوند و برای دیدار با عزیز مصرکه خبر نداشتند که همان یوسف است، به آنجا باز می گردند. به خدمتش رسیده و به او می گویند: ما بسیار دردمند و اندوهگین هستیم چون پدرمان بینایی چشمانش را از دست داده و چاره ای برایمان نمانده جز اینکه به بارگاه تو التماس کنیم که برادر کوچکمان را با ما بفرستی تا شاید او را به پدر باز گردانیم و بیناییش بر گردد.
یوسف در جواب می گوید: اکنون التماس هم می کنید؟ آیا می دانید در گذشته با برادرتان یوسف چه کردید؟ آیا به یاد دارید که چگونه او را به چاه انداختید؟ ؟ برادران فوراً می گویند: آیا تو یوسف هستی ؟!!! او می فرماید: بله من یوسف هستم و این برادر کوچک من است ما بسیار صبر کردیم تا الله بر ما منّت نهاد و ما را گرامی داشت و از دست شما نجات داد: (قَالُوا أَئِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَهَذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ * قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آَثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنَا وَإِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ * قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ){ گفتند آيا تو خود يوسفى گفت [آرى] من يوسفم و اين برادر من است به راستى خدا بر ما منت نهاده است بىگمان هر كه تقوا و صبر پيشه كند خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمىكند (90) گفتند به خدا سوگند كه واقعا خدا تو را بر ما برترى داده است و ما خطاكار بوديم (91) [يوسف] گفت امروز بر شما سرزنشى نيستخدا شما را مىآمرزد و او مهربانترين مهربانان است (92) } [يوسف: 90-92].
بینایی یعقوب علیه السلام بر می گردد
سپس یوسف علیه السلام به آنان می گوید: این پیراهن مرا بردارید و پیش پدر ببرید و پیراهن را روی چشمانش بیندازید، بیناییش باز خواهد گشت! از شما می خواهم تمام خانواده خود را با خود به این قصر بیاورید. هنگامی که با پیراهن به راه افتادند قبل از اینکه به خانه برسند، یعقوب علیه السلام بوی عرق پیراهن یوسف را احساس کرد و فرمود من بوی فرزندم یوسف را احساس می کنم کسانی که دور و برش بودند می گفتند : تو هنوز هم از یوسف سخن می گویی در حالی که گرگ او را خورده است؟
برادران یوسف می آیند و پیراهن را بر چشم پدر می نهند ، که چشمانش مانند اول بینا می شود!! یعقوب به آنان می فرماید: من به شما گفته بودم که درباره الله چیزی می دانم که شما از آن بی خبرید. اینجا بود که برادران یوسف خطا و گناه خود را دریافتند و از خدا و پدرشان درخواست بخشش و عفو نمودند و گفتند: (قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ * قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ){ گفتند اى پدر براى گناهان ما آمرزش خواه كه ما خطاكار بوديم (97) گفت به زودى از پروردگارم براى شما آمرزش مىخواهم كه او همانا آمرزنده مهربان است (98)} [يوسف: 97-98]. آنان به خطاهای خود اعتراف کردند و این کاری پسندیده است، از این رو یعقوب علیه السلام به آنان وعده داد که برایشان از خدا طلب مغفرت خواهد فرمود تا خداوند توبه از این گناهان را به آنان ارزانی دارد.
خواب به حقیقت می پیوندد
بعد از اینکه یعقوب از خبر زنده بودن فرزندش بسیار شاد می گردد و می داند که او پادشاه مصر شده است و بینایی خود را باز می یابد، خدا را بسیار شکر و سپاس می گوید.
یعقوب آنگاه فرزندانش را با خود به قصر پادشاه یوسف برد. پدر و مادر یوسف وارد قصر شدند ، یوسف برای احترام و بزرگداشتشان، هر دو را بر تخت خود نشاند.
سپس برادرانش که یازده تن بودند ، برای او تعظیم کردند بدین ترتیب خواب سیدنا یوسف علیه السلام که گفته بود : ((إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ) { [ياد كن] زمانى را كه يوسف به پدرش گفت اى پدر من [در خواب] يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم ديدم [آنها] براى من سجده مىكنند }[يوسف: 4]) به حقیقت پیوست. منظور از یازده ستاره برادرانش بوده که یازده تن بوده اند و ماه وخورشيد ، کنایه از پدر و مادرش بوده است. بدین ترتیب خوابی را که حضرت یوسف در دوران کودکی دیده بود به حقیقت می پیوندد. در این صحنه ی زیبا سیدنا یوسف همچنان در برابر والدینش و در مقابل خداوند متواضع باقی می ماند، نعمت خداوند بر خود را به یاد آورده بیان می نماید و هرگز آن را فراموش نمی کند و پدرش را خطاب قرار داده می فرماید: (وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقًّا....){ پدر و مادرش را به تخت برنشانيد و [همه آنان] پيش او به سجده درافتادند و [يوسف] گفت اى پدر اين است تعبير خواب پيشين من به يقين پروردگارم آن را راست گردانيد و .....} [يوسف: 100].
دعای سیدنا یوسف علیه السلام
سیدنا یوسف در این حالت دعای بسیار عظیمی کرد، که در آن شکر خداوند و عظمت او را بیان داشت و اعتراف نمود به اینکه هر چه پادشاهی و قدرت داشته باشد، باز هم بنده ی الله است و از الله می خواهد که او را بر ایمان و اسلام بمیراند و او را از صالحان قرارداده در قیامت او را نیز به صالحان ملحق فرماید.
بیایید شیوه ی عالی قرآن را در بیان دعای سیدنا یوسف علیه السلام با هم ببینیم و بخوانیم: (رَبِّ قَدْ آَتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيَا وَالْآَخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ){ پروردگارا تو به من دولت دادى و از تعبير خوابها به من آموختى اى پديدآورنده آسمانها و زمين تنها تو در دنيا و آخرت مولاى منى مرا مسلمان بميران و مرا به شايستگان ملحق فرما (101)} [يوسف: 101].
در پایان خداوند این داستان بسیار زیبا را با خطاب قرار دادن سرور و حبیبمان محمّد صلی الله علیه و سلم خاتمه می دهد و می فرماید: (ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ يَمْكُرُونَ){ اين [ماجرا] از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مىكنيم و تو هنگامى كه آنان همداستان شدند و نيرنگ مىكردند نزدشان نبودى } [يوسف: 102]. یعنی اینکه این داستان قسمتی از اخبار غیبی است که کسی جز خداوند آنها را نمی داند و ای پیامبر صلی الله علیه وسلم، اگر خداوند تو را خبردار نمی کرد ، هیچ دانشی در باره ی این داستان و مکر و حیله ای که برادران یوسف کردند نداشتی.
پند و اندرزهای داستان یوسف علیه السلام
- الله تعالی یوسف را از چاه نجات داد زیرا او انسانی با ایمان بود و به رحمت الله تعالی یقین کامل داشت و مطیع پدر و مادر بود. از اینجا یاد می گیریم که هر کس از الله و رسول او اطاعت کند و فرمانبردار پدر و مادر باشد، خداوند او را مورد رحمت خود قرار داده از تنگنا نجات خواهد داد و اگر می خواهید در تمام شرایط سخت خداوند همراهتان باشد، در اوقات معمولی و عادی خود همراه خداوند باش. هنگامی که حضرت یوسف مورد تلاش برای کامجویی و تجاوز زن عزیز مصر قرار گرفت، این درخواست را رد فرمود زیرا از الله تعالی می ترسید به این دلیل هم خداوند ایشان را از دست او نجات دادند.
- حتی در سخت ترین شرایط نیز می بینیم که حضرت یوسف علیه السلام وارد زندان می شود و زندان را بر ارتکاب معصیت الله تعالی ترجیح می دهد و هنگامی که در زندان بود فرمود: (إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالْآَخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ * وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آَبَائِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْءٍ ذَلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ){.... من آيين قومى را كه به خدا اعتقاد ندارند و منكر آخرتند رها كردهام (37) و آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروى نمودهام براى ما سزاوار نيست كه چيزى را شريك خدا كنيم اين از عنايتخدا بر ما و بر مردم است ولى بيشتر مردم سپاسگزارى نمىكنند (38)} [يوسف: 37-38].
- این داستان تمام انواع صبر را به ما می آموزد . صبرپدر بر فرزندان، صبر برادر بر آزار برادرانش و صبر انسان مومن در هنگام قرار گرفتن در شرایط دشوار که در آن به الله تعالی پناه می برد. این را یاد گرفتیم که دروغ دیری نمی پاید، برادران یوسف به پدر خود دروغ گفتند که گرگ او را خورده است، امّا این دروغ پایدار نماند و حقیقت کار آنها هنگامی آشکار شد که احساس خطا و پشیمانی و حسرت می کردند. این را هم می آموزیم که الله تعالی بندگان مومن و صبور خود را رها نمی فرماید. و علیرغم تمام شرایط متفاوتی که یوسف در زندگی خود با آن روبرو می شود، بازهم خداوند را همیشه در کنار خود می یابد و این صفت مؤمنان حقیقی است.
- هنگامی که الله تعالی انسان با ایمانی را با نعمت مال یا مقام اکرام می فرماید، آن مومن نباید تکبر ورزد. بلکه مومنی که الله با او محبت دارد، کسی است که هرچه مال و علم و قدرت و توجه به او بیشتر شود، تواضع بیشتری می کند از این روست که یوسف علیه السلام سخن بسیار عظیمی می گوید که حاکی از قوت ایمان ایشان است: (إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ){ بىگمان هر كه تقوا و صبر پيشه كند خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمىكند } [يوسف: 90]. بنابر این تقوا و صبر تنها راه کسی هستند که سرانجامش بهشت باشد، چنین صبری نیز باید تنها به خاطر رضای الله تعالی باشد.
- سیدنا یعقوب موضع بسیار بزرگ و عظیمی دارد، که نه تنها نشانگر توکل مطلق و اعتماد کامل آنحضرت به الله تعالی در شدید ترین حالت حزن و اندوه است! بلکه نشان می دهد که ایشان به فرزندان خود نیز دستور می دهند که امید به رحمت و کرم خداوند سبحان را از دست ندهند، از این روست که می فرمایند: (قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ * يَا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلَا تَيْئَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ){ گفت من شكايت غم و اندوه خود را پيش خدا مىبرم و از [عنايت] خدا چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد (86) اى پسران من برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمتخدا نوميد مباشيد زيرا جز گروه كافران كسى از رحمتخدا نوميد نمىشود (87)} [يوسف: 86-87]. پس کافر کسی است که از رحمت و عطا و کرم الله تعالی نا امید باشد، امّا مومن هر گاه مصیبتی بر سرش می آید به الله تعالی پناه می برد و او را ذاتی قریب(نزدیک) و مجیب(اجابت کننده ی دعا) می داند.
سیدنا یوسف علیه السلام در حالی که در اوج پادشاهی و اقتداردر قدرتمند ترین دولت زمان خود بود، این را فراموش نکرد که روزی خواهد مرد و به سوی الله تعالی باز خواهد گشت و الله تعالی پاداش و مجازات اعمالش را به او خواهد داد به همین علت فرمود: (تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ){.... مرا مسلمان بميران و مرا به شايستگان ملحق فرما } [يوسف: 101].
برادر عزیزم! اکنون:
بعد از اینکه این داستان را خوب فهمیدید می توانید آن را در سینه ی خود حفظ نمایید، بدین ترتیب که تمام آیاتی را که به یک قسمت یا مقطع تقسیم کرده اید انتخاب نموده و سپس حفظ کنید. مثلاً اگر تعداد مقطع های یک سوره به 20 برسد ، شما ابتدا قطعه یا مقطع اول، سپس دوم را حفظ کنید و بعد از حفظ آنها این دو قطعه را به هم وصل نمایید و یک بار دیگر هر دو مقطع را باهم حفظ کنید.
بعد از این مرحله مقطع سوم و بعد چهارم را حفظ کرده سپس آنها را به هم وصل کنید و سپس هر چهار مقطع را با هم به عنوان یک مقطع کامل، حفظ کنید. بعد، مدتی استراحت به خود بدهید و تنها این چهار مقطع را به عنوان یک مقطع یکپارچه مرور کنید . سپس به سراغ حفظ مقطع پنجم و ششم و سپس متصل کردن آنها بروید. به همین ترتیب با مجموعه ای از مقطع ها جلو بروید تا کل سوره را با موفقیت حفظ نمایید. انشاءالله تعالی
IslamQT.Com
اسلام-قرآن و تفسیر
=============
مترجم: عبیدالله
|